مذاکرۀ مستقیم یعنی باز کردن گره با دست

سید قائم موسوی دکتری علوم سیاسی

یکی از بهترین مکانیزم های حل و فصل اختلافات در هر سطحی «مذاکره» است. پلان آخر هر مناقشه ای، ناچاراً به مذاکره ختم می شود. حتی زمانی که خشن ترین نوع مواجهه؛ یعنی جنگ رخ می دهد، پایان آن با مذاکره بسته می شود.

اساساً جنگ ها زمانی آغاز می شدند که یا امکان مذاکره نبود یا مذاکرات به سرانجامی نمی رسیدند. بدون تردید آورده های ناشی از مذاکره، قابل قیاس با جنگ نیستند.

البته بنا نیست؛ روابط انسانی و ملی، منطقه ای و جهانی را صرفاً به دوگانه انگاری مذاکره-جنگ تقلیل داده شود اما این دو از غالب ترین و مشهودترین صورت بندی های روابط هستند. برخی بر این عقیده اند که جنگ یعنی پایان دیپلماسی. هر چند کاملاً نافذ نیست چرا که در بحرانی ترین اپیزودهای جنگی نیز نوعی مذاکره و دیپلماسی مستقیم یا غیر مستقیم اتفاق می افتد.

با تغییر نظام ها تا تثبیت سیستم ممکن است برخی از مفاهیم یا رویکردها غیرفعال شوند و به نوعی تبدیل به تابو شوند. با سقوط رژیم پهلوی و جایگزینی جمهوری اسلامی؛ مذاکره از جمله کارویژه هایی بود که حداقل در مورد کشورهای خاصی به محاق رفت.

صحبت از مذاکره نوعی فرآیند خودکاری بود که فرد، جناح یا گروه را به بیرون از دایرۀ قدرت سیاسی پرتاب می کرد. بر همین مبنا برای عزیز شدن در سیکلِ قدرت، هر کس بیشتر بر طبل دشمنی می کوبید و بیشتر خودش را انعطاف ناپذیر نشان می داد، تا ناخواسته از سپهر سیاست طرد نشود.

این رویکرد منحصر به کنشگران سیاسی نبود. جامعه نیز بر بستری از تحرکات و زمینه های هیجانی و تقابلی قرار گرفته بود. انگار در یک هارمونیِ نانوشته،جامعه و قدرت رسمی بر گردنه ای از تسویه حساب نهایی به همدیگر رسیده بودند.آنها همدیگر را تغذیه و تقویت می کردند.

این موج همپوشانی موجب طرد کسانی شد که انقلابی نمی اندیشیدند یا دورۀ گذاری برای هیجانات و رفتارهای انقلابی ترسیم می کردند. همان هایی که استمرار و توسعه دولت-ملت را در گذر از شور و شعف های تندروانه و ضرورت تثبیت و گذر از شعله های برافروخته می پنداشتند.

جوهر تفکرات شان در استثنا بودن انقلاب، خلاصه می شد. برخلاف کسانی که از دائمی بودن دم می زدند. به زعم آنها در جامعۀ سالم انقلاب رخ نمی دهد. انقلاب حکم تب و حرارت سوزان برای کالبد جامعه ناسالم را دارد. باید بدون فوت وقت از بالا بودن تب جلوگیری کرد. استمرار تب در درازمدت دست آخر جسم جغرافیای سیاسی را متشنج می کند. تبِ  مداوم به تشنج های ادواری جامعه می انجامد. مانند آنچه در 96 و 98 اتفاق افتاد.

بر همین اساس است که همچنان بعد از 4 دهه، با جهان مواجهه داریم. همچنان سیستم تب دارد و کالبد جهانی آن را پس می زند. نه تنها ادغامی شکل نمی گیرد بلکه ضرورت همزیستی هم مستولی نشده است. آنچه رخ داده است، برهه هایی از مُسَکن ها تب بُر بوده است.

اینگونه است که با گذشت 4 دهه هنوز صحبت از مذاکره، جدل و بحث نظری ایجاد می کند. با وجود تمرکز اسباب و لوازم قدرت، هنوز عده ای بر عقلانیت سیستم برای ترمیم خودش خرده می گیرند و با مذاکره مستقیم مخالفت می کنند. البته بخشی از آن ناشی از مصادره مفاهیم و رویکرد گذشته شان در ذبح منافع ملی پیش پای منافع جناحی است.

اما فراتر از این چرا با وجود پالس های کلی مثبت در ضرورت مذاکره مستقیم برای حل و فصل اختلافات از یکسو و فیصله دادن به پرونده های فرسایشی از سوی دیگر؛ همچنان عده ای روندِ عقلانیت ستیزی پیشه می کنند؟ ادامۀ روندهای چالشی در سیاست خارجی و در نتیجه تقابلِ مداوم کشور با جامعه جهانی چه منفعتی برای این گروه حداقلی دارد؟

بدون تردید خیر همگانی و منافع ملی دغدغۀ آنها نیست اما اینکه درصدی از عقلانیت مبتنی بر سویه های واقع نگری را پیشۀ خود نمی کنند، جای تعجب دارد. اکنون که مجموعه حاکمیت به این راهبرد متمایل شدند که علیرغم اشتباه فاحش قبلی در انسداد رویکردهای مذاکراتی، مذاکرات فعلی بر سبیلِ غیرمستقیم نوعی باز کردن گره با دندان است؛این مخالفت ها نوعی کارشکنی محسوب نمی شود. یا شاید نشان از فقدان رقیب و سرشکنی در قدرت شده است. چرا که در بسته ترین گفتمان ها نیز نسبتی از رویه های افراطی/میانه روی بروز می کند.

به نظر می رسد به زودی شاهد سطحی دیگر از لایه بندی کم و کیف قدرت سیاسی خواهیم بود. جایی که تلاقیِ سرها بر سنگ زمخت واقعیت، عده ای از جمله اهالی دولت را از خوابِ پرسه ها در انتزاعیات بیدار کرده است. اما اینکه لایه بندی جدید از پسِ خنثی کردن همراهان سابق بر می آیند یا نه، از رهگذر چند و چون مذاکرات احتمالی مستقیمِ پیش رو، آشکار خواهد شد. شاید ضرورت ایجاب کند که به عمر آنها خاتمه داده شود تا شاید ملک و مملکت روی آرامشی به خود ببیند و از گرداب های خودساخته رهایی یابد.

تحریریه مجله ایرانی روابط بین الملل