نصیر جینور: دانشجوی دکترای روابط بین الملل
سنت بینالمللیگرایی
بیش از هفتاد سال، بینالمللیگرایی آمریکایی ریشه در منطق دوگانه ماندگار عدم وابستگی متقابل و ضروری بودن دارد. پس از جنگ جهانی دوم سیاستگذاران آمریکایی به این نتیجه رسیدند كه عرصه جهانی اساساً به هم وابسته شده است: ایالات متحده نمی تواند در جهانی که تحت سلطه دیكتاتورهای متجاوز است و یا تحت الشعاع بی ثباتی و جنگ قرار دارد امنیت داشته باشد، درست همانطور كه نمی تواند در دنیایی كه گرفتار حمایتگرایی و افسردگی است به رشد و رونق دست یابد. آنها همچنین به این نتیجه رسیدند که ایالات متحده، با استفاده از قدرت بی حد و حصر خود، به طور منحصر به فرد و ضروری برای ایجاد نظم گستردهتر جهانی که از منافع و ارزشهای آمریکایی در دنیای وابسته به یکدیگر حمایت میکند، مناسب است. همانطور که ژنرال جورج مارشال، رئیس ستاد ارتش آمریكا در سال 1945 اظهار داشت، واشنگتن دیگر نمیتوانست مفهوم باریكی از منافع ملی را دنبال كند و یا افق راهبردی خود را به نیمكره غربی محدود كند: "ما اکنون نگران صلح در كل جهان هستیم."
به این ترتیب در طی دهههای پساجنگ، مقامات آمریكایی در تلاش بودند كه یك اقتصاد بینالمللی آزاد را گسترش دهند كه بتواند روابط مثبتی را تقویت كند و مانع از یک سقوط دیگر به افسردگی و جنگ شود. آنها برای حفظ ثبات ژئوپلیتیک در مناطق کلیدی از اروپای غربی تا آسیای شرقی و جلوگیری از تسلط کشورهای استبدادی مانند اتحاد جماهیر شوروی بر آن مناطق یا برهم زدن صلح بین المللی تلاش کردند. آنها به دنبال حفظ تعادل جهانی قدرت بودند که به نفع ایالات متحده و متحدان دموکراتیک این کشور و - در کل اگر نه در هر مورد به طور خاص - پیشبرد مفاهیم لیبرال مانند دموکراسی و حقوق بشر باشد. آنها یک معماری نهادی جهانی ایجاد کردند که بر همکاریهای بینالمللی و چند جانبه تأکید می کرد. و برای دستیابی به این اهداف، سیاستگذاران آمریكا پذیرای درجهی بی سابقهای از فعالیت و مشاركت در قالب اتحادهای نظامی و استقرار نیروهای خارج از كشور، رهبری نهادهای بینالمللی و اقتصاد جهانی و ابتكارات بیشمار بودند. بینالمللیگرایی بعد از جنگ آمریكا، همانطور كه یك بار هنری كیسینجر اظهار داشت، بر این اساس بود: "به رسمیت شناختن یك آمریکای غالب، به عنوان تنها كشور پایدار، ثروتمندترین كشور، كشوری که بدون رهبری و مشاركت او هیچ كاری ممكن نبود و کشوری که باید دلیل اصلی تفاوت در دفاع و پیشرفت در همه جای دنیا باشد."
فعالیت آمریکا در خارج از کشور به نوبه خود توسط یک اجماع سیاسی دو حزبی در خانه حمایت می شد. مطمئناً این بیان پیش پا افتاده قدیمی که سیاست در مرزهای کشور متوقف میشود، همیشه بیشتر آرزو بود تا واقعیت. اجماع بین المللیگرایی تنها پس از بحث و گفتگوهای مهم و عمومی کنگره در دهه 1940 پدید آمد و آمریكا در دوره پساجنگ که شاهد اختلافات سیاسی شدید درمورد موضوعات مربوط به "از دست دادن" چین تا جنگ عراق بود. میزان حمایت از یک برنامه بلندپروازانه جهانیگرایی نیز در طول سالها رشد کرد و دوباره ضعیف شد و هر از گاهی - از ویتنام تا در مقابل آن ایران و فراتر از آن- بحرانهای مکرر در عزم و اعتماد عمومی به رسالت جهانی آمریکا وجود داشت. اما به طور کلی، دو حزب سیاسی بزرگ آمریکا و عمده طرفداران آنها پیوسته منطق اساسی بین المللیگرایی آمریکا را پذیرفتند – و بنابراین نظام سیاسی ایالات متحده به طور مداوم موقعیتی را برای پیگیری آن راهبرد فراهم می کرد.
با گذشت یک دهه، مردم آمریکا و نمایندگان منتخب آنها هزینههای دفاعی را بسیار بیشتر از آنچه که صرفاً برای محافظت از قاره آمریکا لازم بود، تأمین کردند. آنها به این فکر افتادند که سربازان آمریکایی برای دفاع از مرزهای دوردست میتوانستند بجنگند و جان خود را از دست بدهند. و آنها -غالبا با اکراه - این را پذیرفتند که واشنگتن باید مسئولیت اصلی رهبری اقتصاد جهانی، اتحادهای ایالات متحده و نهادهای بین المللی را به رغم هزینههای بی شمار و ناامیدیهای مربوط به آن بر عهده بگیرد.
البته آمریکاییها این هزینهها را نه برای هر گونه هدف نوع دوستی خاص، بلکه به این دلیل پذیرفتند که معتقد بودند مزایای زندگی –رهبری- در یک نظم جهانی با ثبات، مرفه و لیبرال در نهایت بیشتر است. اما همانطور که دانیل دودنی و جی جان ایکنبری می نویسند: اگر دوران پساجنگ با "اجماع دو حزب سیاسی بر اهمیت اساسی رهبری آمریکا" مشخص شد، پس انتخابات ریاست جمهوری 2016 و نتایج آن مطمئناً این سوال را ایجاد میکند که چگونه این اجماع هنوز هم وجود دارد.
تحریریه مجله ایرانی روابط بین الملل