ترجمه شده توسط: زهرا اکبری
فرانسیس فوکویاما، می/ژوئن 2022
لیبرالیسم در خطر است. اصول جوامع لیبرال عبارتند از: تحمل تفاوت، احترام به حقوق فردی و حاکمیت قانون، و همه در معرض تهدید قرار دارند، چرا که جهان از چیزی رنج می برد که می توان آن را رکود دموکراتیک یا حتی افسردگی نامید. طبق گزارش خانه آزادی[1]، حقوق سیاسی و آزادی های مدنی در سراسر جهان در 16 سال گذشته هر سال کاهش یافته است. افول لیبرالیسم در قدرت فزاینده خودکامگی هایی مانند چین و روسیه، فرسایش نهادهای لیبرال یا اسماً لیبرال در کشورهایی مانند مجارستان و ترکیه، و عقب نشینی دموکراسی های لیبرال مانند هند و ایالات متحده مشهود است.
در هر یک از این موارد، ناسیونالیسم قدرت ظهور غیرلیبرالیسم را فراهم کرده است. رهبران غیر لیبرال، احزاب و متحدان آنها از لفاظی های ناسیونالیستی در جستجوی کنترل بیشتر بر جوامع خود بهره برده اند. آنها مخالفان خود را به عنوان نخبگان دور از دسترس، جهان وطن گرایان فرسوده، و جهانی گرایان محکوم می کنند. آنها ادعا می کنند که نمایندگان اصیل کشور خود و نگهبانان واقعی آن هستند. گاهی اوقات، سیاستمداران غیرلیبرال صرفاً همتایان لیبرال خود را بی اثر جلوه داده و از زندگی افرادی که تصور می کنند نماینده آنها هستند حذف شده تصویر می کنند. با این حال، اغلب، رقبای لیبرال خود را نه تنها به عنوان دشمنان سیاسی، بلکه به عنوان چیزی شوم تر توصیف می کنند: دشمنان مردم.
ماهیت لیبرالیسم آن را مستعد این خط حمله می کند. اساسی ترین اصل مندرج در لیبرالیسم، اصل مدارا است: دولت عقاید، هویت یا هیچ نوع جزم دیگری را تجویز نمی کند. از زمان ظهور آزمایشی خود در قرن هفدهم به عنوان یک اصل سازماندهی برای سیاست، لیبرالیسم عمداً حوزه دید سیاست را کاهش داد تا «زندگی خوب» را که توسط یک دین، دکترین اخلاقی یا سنت فرهنگی خاص تعریف شده است، هدف قرار ندهد؛ بلکه حفظ خود زندگی تحت شرایطی که در آن مردم نمی توانند در مورد اینکه زندگی خوب چیست به توافق برسند را هدف خود قرار دهد. این ماهیت انکار امکان پی بردن به وجود خدا، یک خلاء معنوی ایجاد می کند، زیرا افراد راه خود را می روند و تنها احساس ظریفی از اجتماع را تجربه می کنند. نظمهای سیاسی لیبرال به ارزشهای مشترکی مانند مدارا، سازش، و تعقل نیاز دارند، اما اینها پیوندهای عاطفی قوی موجود در جوامع مذهبی و قومی-ملی گرا که به سختی بهم گره خورده اند را تقویت نمیکنند. در واقع، جوامع لیبرال اغلب به پی گیری بیهدف اقناع نیازهای مادی خود تشویق کرده اند.
در جریان باشید.
تجزیه و تحلیل عمیق به صورت هفتگی ارائه می شود.
مهمترین نقطه قوت لیبرالیسم همان عملگرایی است که قرن ها وجود داشته است: توانایی آن در مدیریت تنوع در جوامع کثرت گرا. با این حال محدودیتی برای انواع گوناگونی که جوامع لیبرال می توانند از عهده آن برآیند وجود دارد. اگر تعداد کافی از مردم اصول لیبرال را رد کنند و به دنبال محدود کردن حقوق اساسی دیگران باشند، یا اگر شهروندان برای رسیدن به راه خود به خشونت متوسل شوند، لیبرالیسم به تنهایی نمی تواند نظم سیاسی را حفظ کند. و اگر جوامع مختلف از اصول لیبرال دور شوند و سعی کنند هویت ملی خود را بر اساس نژاد، قومیت، مذهب، یا برخی دیدگاههای اساسی متفاوت درباره زندگی خوب بنا کنند، خواهان بازگشت به درگیری بالقوه ی خونین میکنند. جهانی مملو از چنین کشورهایی همواره متزلزلتر، پرآشوبتر و خشنتر خواهد بود.
به همین دلیل است که از همه مهم تر برای لیبرال ها آن است که از ایده ملت دست نکشند. آنها باید بدانند که در حقیقت، هیچ چیز جهان شمولی لیبرالیسم را با دنیای دولت-ملت ها ناسازگار نمی کند. هویت ملی شکلپذیر است و میتوان آن را به گونهای شکل داد که منعکسکننده آرمانهای لیبرالی و القاکننده ی حس اجتماع و هدف در میان عموم مردم باشد.
برای اثبات اهمیت پایدار هویت ملی، به مشکلاتی که روسیه در حمله به اوکراین با آن مواجه شده است بنگرید. ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه مدعی شد که اوکراین هویتی جدا از روسیه ندارد و این کشور بلافاصله پس از شروع تهاجم او فرو میپاشد. در عوض، اوکراین دقیقاً به این دلیل که شهروندانش به ایده اوکراین مستقل و لیبرال دموکراتیک وفادار هستند و نمیخواهند در یک دیکتاتوری فاسد تحمیل شده از بیرون زندگی کنند، سرسختانه در برابر روسیه مقاومت کرده است. آنها با شجاعت خود نشان داده اند که شهروندان حاضرند برای آرمان های لیبرال جان خود را از دست بدهند، اما تنها زمانی که این آرمان ها در کشوری گنجانده شوند که بتوانند آن را کشور خود بنامند.
خلاء معنوی لیبرالیسم
جوامع لیبرال برای ارائه دیدگاهی مثبت از هویت ملی به شهروندان خود تلاش می کنند. تئوری پشت لیبرالیسم در ترسیم مرزهای روشن در اطراف جوامع و توضیح آنچه که به افراد درون و بیرون از آن مرزها بدهکار است، مشکلات زیادی دارد. این به این دلیل است که این نظریه بر روی ادعای جهان گرایی بنا شده است. همانطور که در اعلامیه جهانی حقوق بشر بیان شده است، "همه انسانها آزاد به دنیا می آیند و از نظر احترام و حقوق برابر هستند". علاوه بر این، «هر کس بدون هیچ گونه تمایزی از قبیل نژاد، رنگ، جنسیت، زبان، مذهب، عقاید سیاسی یا سایر عقاید، منشاء ملی یا اجتماعی، دارایی، تولد و سایر وضعیت ها، شایسته تمامی حقوق و آزادی های بیان شده در اعلامیه است.» لیبرال ها از نظر تئوری نگران نقض حقوق بشر هستند، صرف نظر از اینکه در کجای جهان رخ می دهد. بسیاری از لیبرال ها از دلبستگی های خاص ناسیونالیست ها بیزارند و خود را «شهروندان جهان» می پندارند.
ادعای جهانی گرایی به سختی با تقسیم جهان به دولت-ملت ها سازگار می شود. به عنوان مثال، هیچ نظریه لیبرالی روشنی در مورد چگونگی ترسیم مرزهای ملی وجود ندارد، خلای که منجر به درگیری های درون لیبرالی بر سر جدایی طلبی مناطقی مانند کاتالونیا، کبک، و اسکاتلند و اختلاف نظر در مورد رفتار صحیح با مهاجران و پناهندگان شده است. پوپولیستها، مانند دونالد ترامپ، رئیسجمهور سابق ایالات متحده، این تنش بین آرمانهای جهانی لیبرالیسم و ادعاهای محدودتر ناسیونالیسم را به سمت یک فاکتور قدرتمند هدایت کردهاند.
ناسیونالیست ها شکایت دارند که لیبرالیسم پیوندهای جامعه ملی را از بین برده و جهانوطن گرایی جهانی را جایگزین آن کرده است که به مردم کشورهای دوردست به همان اندازه هموطنان خود، اهمیت می دهد. ملی گرایان قرن نوزدهم هویت ملی را بر پایه زیست شناسی بنا کردند و معتقد بودند که جوامع ملی ریشه در اجداد مشترک دارند. این موضوع همچنان برای برخی از ملی گرایان معاصر، مانند نخست وزیر مجارستان، ویکتور اوربان، که هویت ملی مجارستان را بر اساس قومیت مجاری تعریف کرده است، ادامه دارد. ناسیونالیست های دیگر، مانند یورام هازونی، محقق اسرائیلی، با این استدلال که ملت ها واحدهای فرهنگی منسجمی را تشکیل می دهند که به اعضای خود اجازه می دهد سنت های قدرتمندی از قبیل غذا، تعطیلات، زبان و موارد مشابه را به اشتراک بگذارند، به دنبال تجدید نظر در قوم-ملیگرایی قرن بیستم بوده اند. متفکر محافظهکار آمریکایی پاتریک دنین، با استفاده از قدرت دولت برای نفوذ و کنترل همه جانبه ی زندگی خصوصی، ادعا کرده است که لیبرالیسم شکلی از ضدفرهنگ را تشکیل میدهد که تمام اشکال فرهنگ پیش لیبرال را منحل کرده است.
ادعای جهانی گرایی به سختی با تقسیم جهان به دولت-ملت ها سازگار می شود.
به طور قابل توجهی، دنین و دیگر محافظهکاران، با نئولیبرالهای اقتصادی قطع ارتباط کرده و در سرزنش سرمایهداری بازار به دلیل فرسایش ارزشهای خانواده، جامعه و سنتها با صدای بلند سخن گفتهاند. در نتیجه، مقولههای قرن بیستم که چپ و راست سیاسی را بر اساس ایدئولوژی اقتصادی تعریف میکردند، با واقعیت کنونی مطابقت چندانی ندارند، چرا که گروههای دست راستی مایلند از استفاده از قدرت دولتی برای تنظیم زندگی اجتماعی و اقتصاد حمایت کنند.
همپوشانی قابل توجهی بین ملی گرایان و محافظه کاران مذهبی وجود دارد. از جمله سنت هایی که ملی گرایان معاصر می خواهند حفظ کنند، سنت های مذهبی است؛ بنابراین، حزب قانون و عدالت در لهستان با کلیسای کاتولیک لهستان بسیار همسو بوده و بسیاری از شکایات فرهنگی این کلیسا را در مورد حمایت اروپای لیبرال از سقط جنین و ازدواج همجنسگرایان پذیرفته است. به طور مشابه، محافظه کاران مذهبی اغلب خود را میهن پرست می دانند. این قطعاً در مورد انجیلیهای آمریکایی که هسته اصلی جنبش «عظمت را به آمریکا برمیگردانیم» ترامپ را تشکیل دادند، صادق است.
انتقاد محافظه کارانه اساسی از لیبرالیسم - اینکه جوامع لیبرال هیچ هسته اخلاقی مشترک قوی ای را ارائه نمی دهند که بتوان اجتماع را حول آن بنا کرد - به اندازه کافی صادق است. این در واقع ویژگی لیبرالیسم است، نه یک اشکال. سوال محافظه کاران این است که آیا راهی واقع بینانه برای برگرداندن زمان و تحمیل مجدد نظم اخلاقی مستحکم تر وجود دارد؟ برخی از محافظه کاران ایالات متحده امیدوارند که به دوران خیالی ای بازگردند که تقریباً همه در ایالات متحده مسیحی بودند. اما امروزه جوامع مدرن از نظر مذهبی بسیار متنوع تر از زمان جنگ های مذهبی اروپا در قرن شانزدهم هستند. ایده احیای یک سنت اخلاقی مشترک که توسط باورهای مذهبی تعریف شده است، یک ایده ناموفق است. رهبرانی مانند نارندرا مودی، نخست وزیر ملی گرای هندو مذهب هند، که امیدوارند این نوع بازسازی را تحت تأثیر قرار دهند، به سرکوب و خشونت جمعی فرامیخوانند. مودی این را به خوبی میداند: او وزیر ارشد ایالت غربی گوجارات بود که در سال 2002 توسط شورشهای جمعی که هزاران کشته، که بیشتر از مسلمانان بودند، برجای گذاشت. از سال 2014، زمانی که مودی نخست وزیر شد، او و متحدانش به دنبال گره زدن هویت ملی هند به دکل های هندوئیسم و زبان هندی بودند، که تغییری اساسی از کثرت گرایی سکولار بنیانگذاران لیبرال هند است.
دولت گریزناپذیر
نیروهای غیر لیبرال در سراسر جهان به توسل به ناسیونالیسم به عنوان یک سلاح قدرتمند انتخاباتی ادامه خواهند داد. لیبرالها ممکن است وسوسه شوند که این لفاظی را بهدلیل وطن پرستی افراطی و ناپختگی رد کنند. اما آنها نباید ملت را به مخالفان خود واگذار کنند.
لیبرالیسم، با ادعاهای جهان شمولی اش، ممکن است با ناراحتی در کنار ناسیونالیسم به ظاهر کوتهبینانه قرار گیرد، اما می توان این دو را با هم آشتی داد. اهداف لیبرالیسم کاملاً با جهان تقسیم شده به دولت-ملت سازگار است. همه جوامع باید از زور استفاده کنند، هم برای حفظ نظم داخلی و هم برای محافظت از خود در برابر دشمنان خارجی. یک جامعه لیبرال این کار را با ایجاد یک دولت قدرتمند انجام می دهد، اما سپس قدرت دولت را تحت حاکمیت قانون محدود می کند. قدرت دولت بر اساس یک قرارداد اجتماعی بین افراد خودمختار است که میپذیرند در ازای حمایت دولت، از برخی از حقوق خود برای انجام کارهایی که میخواهند صرف نظر کنند. این امر هم با پذیرش عمومی قانون و هم در صورت یک لیبرال دموکراسی، انتخابات مردمی مشروعیت می یابد.
حقوق لیبرالی بی معنی است اگر نتواند توسط دولتی اجرا شود که طبق تعریف معروف ماکس وبر، جامعه شناس آلمانی، انحصار مشروع زور بر یک قلمرو تعریف شده است. قلمرو قدرت سرزمینی یک دولت لزوماً با منطقه اشغال شده توسط گروهی از افراد که قرارداد اجتماعی را امضا کرده اند مطابقت دارد. افرادی که خارج از آن قلمرو زندگی می کنند باید حقوقشان توسط آن دولت محترم شمرده شود، اما لزوماً اجرا نمی شود.
بنابراین، کشورهایی که دارای صلاحیت ارضی محدود هستند، بازیگران سیاسی مهم باقی میمانند، زیرا آنها تنها کشورهایی هستند که میتوانند استفاده مشروع از زور را اعمال کنند. در دنیای جهانی شده امروز، قدرت توسط نهادهای مختلف، از شرکتهای چند ملیتی گرفته تا گروههای غیرانتفاعی، سازمانهای تروریستی و سازمانهای فراملی مانند اتحادیه اروپا و سازمان ملل، به کار گرفته میشود. نیاز به همکاری بین المللی در رسیدگی به مسائلی مانند گرمایش جهانی و همه گیرها هرگز به این اندازه مشهود نبوده است. اما همچنان یک شکل خاص از قدرت، یعنی توانایی اجرای قوانین از طریق تهدید یا استفاده واقعی از زور، تحت کنترل دولت-ملت ها باقی می ماند. نه اتحادیه اروپا و نه انجمن بین المللی حمل و نقل هوایی، پلیس یا ارتش خود را برای اجرای قوانین تعیین شده اعزام نمی کنند. چنین سازمان هایی هنوز به ظرفیت اجباری کشورهایی که آنها را قدرتمند کرده اند وابسته هستند. مطمئناً، امروزه مجموعه وسیعی از حقوق بینالملل وجود دارد که در بسیاری از حوزهها جایگزین قوانین سطح ملی میشود. به عنوان مثال، به قوانین اتحادیه اروپا فکر کنید، که به عنوان نوعی قانون مشترک برای تنظیم تجارت و حل و فصل اختلافات عمل می کند. اما در نهایت، حقوق بینالملل همچنان بر اجرای سطح ملی تکیه میکند. زمانی که کشورهای عضو اتحادیه اروپا در مورد مسائل مهم سیاست اختلاف نظر دارند، مانند بحران یورو در سال 2010 و بحران مهاجران در سال 2015، نتیجه نه توسط قوانین اروپا، بلکه توسط قدرت نسبی کشورهای عضو تعیین می شود. قدرت نهایی، به عبارت دیگر، همچنان در حوزه دولت-ملت ها است، به این معنی که کنترل قدرت در این سطح حیاتی باقی می ماند.
بنابراین هیچ تناقضی ضروری بین جهان گرایی لیبرال و نیاز به دولت-ملت وجود ندارد. اگرچه ارزش هنجاری حقوق بشر ممکن است جهانی باشد، اما قدرت اجرایی چنین نیست. این یک منبع کمیاب است که لزوماً به روشی محدود از نظر سرزمینی استفاده می شود. یک دولت لیبرال در اعطای سطوح مختلف حقوق به شهروندان و غیرشهروندان کاملاً توجیه شده است، زیرا منابع یا مجوز لازم برای حمایت از حقوق جهانی را ندارد. همه افراد در قلمرو دولت از حمایت یکسان قانون برخوردارند، اما فقط شهروندان با حقوق و وظایف خاص، به ویژه حق رای، در قرارداد اجتماعی مشارکت کامل دارند.
این واقعیت که دولتها به عنوان منبع قدرت قهری باقی میمانند، باید احتیاط را در مورد پیشنهادهای ایجاد نهادهای فراملی جدید و تفویض چنین قدرتی به آنها برانگیزد. جوامع لیبرال طی چند صد سال تجربه آموخته اند که چگونه قدرت را در سطح ملی از طریق حاکمیت قانون و نهادهای قانونگذاری محدود کنند و چگونه قدرت را متعادل کنند تا استفاده از آن منعکس کننده منافع عمومی باشد. آنها نمی دانند چگونه می توان چنین نهادهایی را در سطح جهانی ایجاد کرد، جایی که، برای مثال، یک دادگاه یا قوه مقننه جهانی بتواند تصمیمات خودسرانه یک مجری جهانی را محدود کند. اتحادیه اروپا محصول جدی ترین تلاش برای انجام این کار در سطح منطقه ای است. نتیجه، یک سیستم سرهم بندی شده است که با ضعف بیش از حد در برخی حوزه ها (سیاست مالی، امور خارجی) و قدرت بیش از حد در برخی دیگر (تنظیمات اقتصادی) مشخص می شود. اروپا حداقل تاریخ و هویت فرهنگی مشترک خاصی دارد که در سطح جهانی وجود ندارد. نهادهای بین المللی مانند دیوان بین المللی دادگستری و دیوان کیفری بین المللی همچنان به دولت ها برای اجرای احکام خود متکی هستند.
امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی، شرایطی از «صلح همیشگی» را تصور کرد که در آن جهانی پر از کشورهای لیبرال، روابط بینالملل را به جای توسل به خشونت، از طریق قانون تنظیم میکرد. متأسفانه، حمله پوتین به اوکراین نشان داد که جهان هنوز به این لحظه پسا تاریخی نرسیده است و قدرت نظامی خام ضامن نهایی صلح برای کشورهای لیبرال است. بنابراین بعید است که دولت-ملت به عنوان بازیگر اصلی در سیاست جهانی ناپدید شود.
زندگی خوب
نقد محافظه کارانه لیبرالیسم در هسته خود حاوی شک و تردید معقولی نسبت به تأکید لیبرال بر استقلال فردی است. جوامع لیبرال برابری کرامت انسانی را در نظر می گیرند، کرامتی که ریشه در توانایی افراد برای انتخاب دارد. به همین دلیل، آنها خود را وقف حفاظت از خودمختاری به عنوان یک موضوع حقوق اساسی کرده اند. اگرچه خودمختاری یک ارزش لیبرال اساسی است، اما این تنها خیر انسانی نیست که به طور خودکار بر سایر دیدگاههای زندگی خوب غلبه میکند.
قلمرو آنچه به عنوان خودمختاری پذیرفته شده است به طور پیوسته در طول زمان گسترش یافته است و از انتخاب برای اطاعت از قوانین در چارچوب اخلاقی موجود تا ایجاد آن قوانین برای خود گسترش یافته است. اما احترام به خودمختاری به معنای مدیریت و تعدیل رقابت باورهای عمیق بود، نه جابجایی تمام آن ها. همه انسان ها فکر نمیکنند که به حداکثر رساندن استقلال شخصیشان مهمترین هدف زندگی است یا اینکه برهم زدن هر شکلی از قدرت موجود لزوماً چیز خوبی است. بسیاری از مردم خوشحالند که آزادی انتخاب خود را با پذیرش چارچوب های مذهبی و اخلاقی که آنها را با افراد دیگر مرتبط می کند یا با زندگی در سنت های فرهنگی موروثی، محدود کنند. اولین متمم قانون اساسی ایالات متحده برای محافظت از اعمال آزادانه مذهب بود، نه حمایت از شهروندان در برابر مذهب.
جوامع لیبرال موفق، فرهنگ و درک خاص خود را از زندگی خوب دارند، حتی اگر این دیدگاه ضعیف تر از جوامعی باشد که به یک دکترین وابسته هستند. آنها نمی توانند با توجه به ارزش هایی که برای حفظ خود به عنوان جوامع لیبرال ضروری است، بی طرف باشند. آنها اگر می خواهند منسجم باشند، باید روحیه عمومی، مدارا، نگرش باز و مشارکت فعال در امور عمومی را در اولویت قرار دهند. اگر مایلند از نظر اقتصادی پیشرفت کنند، باید به نوآوری، کارآفرینی و ریسک پذیری اهمیت دهند. جامعه ای متشکل از افراد درون نگر که فقط به حداکثر رساندن مصرف شخصی خود علاقه مند هستند، اصلاً جامعه نخواهد بود.
دولتها مهم هستند، اما نه فقط به این دلیل که منبع قدرت مشروع و ابزار کنترل خشونت هستند. بلکه آنها همچنین منبع منحصر به فرد جامعه هستند. جهان شمول گرایی لیبرال در یک سطح با ماهیت جامعه پذیری انسان روبرو می شود. مردم قوی ترین پیوندهای محبت را نسبت به نزدیک ترین افراد، مانند دوستان و خانواده احساس می کنند. با گسترش دایره آشنایی، احساس تعهد آنها ناگزیر کاهش می یابد. همانطور که جوامع بشری در طول قرن ها بزرگتر و پیچیده تر شده اند، مرزهای همبستگی به طور چشمگیری از خانواده ها، روستاها و قبایل به کل کشورها گسترش یافته است. اما تعداد کمی از مردم انسانیت را به عنوان یک کل دوست دارند. برای اکثر مردم در سرتاسر جهان، این کشور بزرگترین واحد همبستگی است که به آن احساس وفاداری غریزی دارند. در واقع، این وفاداری به زیربنای حیاتی مشروعیت دولت و در نتیجه توانایی آن برای حکومت تبدیل می شود. در برخی جوامع، هویت ملی ضعیف میتواند پیامدهای فاجعهباری داشته باشد، همانطور که در برخی از کشورهای در حال توسعه مانند میانمار و نیجریه، و در برخی از کشورهای شکستخورده مانند افغانستان، لیبی و سوریه مشهود است.
مورد ناسیونالیسم لیبرال
این استدلال ممکن است شبیه به استدلال هایی باشد که هازونی، محقق محافظه کار اسرائیلی، در کتاب سال 2018 خود، فضیلت ناسیونالیسم، که در آن از نظم جهانی مبتنی بر حاکمیت دولت-ملت ها دفاع می کند. او به نکته مهمی در هشدار نسبت به تمایل کشورهای لیبرال، مانند ایالات متحده، به افراط در تلاش برای بازسازی بقیه جهان مشابه خود اشاره می کند. اما او اشتباه میکند که کشورهای موجود را واحدهای فرهنگی مشخصی میداند و با پذیرش آنها میتوان نظم جهانی صلحآمیز ایجاد کرد. کشورهای امروزی ساختارهای اجتماعی هستند که محصول جانبی مبارزات تاریخی اند که اغلب شامل تسخیر، خشونت، همسان سازی اجباری و دستکاری عمدی نمادهای فرهنگی می شود. شکلهای بهتر و بدتری از هویت ملی وجود دارد و جوامع میتوانند در انتخاب میان آنها از مختار باشند.
مشخصا، اگر هویت ملی مبتنی بر ویژگیهای ثابتی مانند نژاد، قومیت یا میراث مذهبی باشد، آنگاه به یک مقوله بالقوه طردکننده تبدیل میشود که اصل لیبرالی کرامت برابر را نقض میکند. اگرچه هیچ تناقضی ضروری بین نیاز به هویت ملی و جهانشمولی لیبرال وجود ندارد، با این وجود نقطه تنش بالقوه قدرتمندی بین این دو اصل وجود دارد. هنگامی که هویت ملی مبتنی بر ویژگی های ثابت باشد، می تواند به ناسیونالیسم تهاجمی و انحصاری تبدیل شود، همانطور که در اروپا در نیمه اول قرن بیستم انجام شد.
جامعه ای متشکل از افراد درون نگر اصلاً جامعه نخواهد بود.
به همین دلیل، جوامع لیبرال نباید به طور رسمی گروه های مبتنی بر هویت های ثابت مانند نژاد، قومیت یا میراث مذهبی را به رسمیت بشناسند. البته مواقعی وجود دارد که این امر اجتناب ناپذیر می شود و اصول لیبرالی به کار نمی روند. در بسیاری از نقاط جهان، گروه های قومی یا مذهبی برای نسل ها همان سرزمین را اشغال کرده اند و سنت های فرهنگی و زبانی غلیظ خود را دارند. در بالکان، خاورمیانه، آسیای جنوبی و آسیای جنوب شرقی، هویت قومی یا مذهبی، یک ویژگی اساسی دوفاکتو برای اکثر مردم است و جذب آنها در یک فرهنگ ملی گسترده تر بسیار غیر واقعی است. می توان شکلی از سیاست لیبرال را حول چندین واحد فرهنگی سازماندهی کرد. برای مثال، هند چندین زبان ملی را به رسمیت می شناسد و از گذشته به ایالت های خود اجازه داده است تا سیاست های خود را در رابطه با آموزش و سیستم های قانونی تعیین کنند. فدرالیسم و واگذاری همزمان اختیارات به واحدهای زیرملی اغلب در چنین کشورهای متنوعی ضروری است. قدرت را می توان به طور رسمی به گروه های مختلفی که با هویت فرهنگی شان تعریف می شوند، در ساختاری که دانشمندان علوم سیاسی آن را «اشتراک گرایی[2]» می نامند، تخصیص داد. اگرچه این امر در هلند به خوبی جواب داده است، اما در جاهایی مانند بوسنی، عراق و لبنان که گروههای هویتی خود را در حصار یک مبارزه با حاصل جمع صفر میدانند، فاجعهبار بوده است. در جوامعی که گروههای فرهنگی هنوز به واحدهایی با عزت نفس تبدیل نشدهاند، بهتر است با شهروندان بهعنوان افراد به جای اعضای گروههای هویتی برخورد کنیم.
از سوی دیگر، جنبههای دیگری از هویت ملی وجود دارد که میتوانند داوطلبانه پذیرفته شوند و بنابراین به طور گستردهتری به اشتراک گذاشته شوند؛ مانند سنتهای ادبی، روایتهای تاریخی، زبان، غذا و ورزش. کاتالونیا، کبک و اسکاتلند همگی مناطقی با سنتهای تاریخی و فرهنگی متمایز هستند و شامل پارتیزانهای ملیگرا هستند که به دنبال جدایی کامل از کشوری اند که به آن مرتبط هستند. تردیدی وجود ندارد که اگر این مناطق از هم جدا شوند، جوامعی لیبرال با احترام به حقوق فردی باقی خواهند ماند، همانطور که جمهوری چک و اسلواکی پس از تبدیل شدن به کشورهای جداگانه در سال 1993 [دموکراتیک] شدند.
هویت ملی نشان دهنده خطرات آشکار و در عین حال یک فرصت است. این یک سازه اجتماعی است و میتوان آن را به گونهای شکل داد که ارزشهای لیبرال را تقویت کند، نه تضعیف. بسیاری از کشورها از لحاظ تاریخی از جمعیتهای متنوعی ساخته شدهاند که بر اساس اصول یا آرمانهای سیاسی به جای دستهبندیهای گروهی جبرگرا، احساس اجتماعی قوی دارند. استرالیا، کانادا، فرانسه، هند و ایالات متحده همگی کشورهایی هستند که در دهه های اخیر به دنبال ساختن هویت های ملی بر اساس اصول سیاسی به جای نژاد، قومیت یا مذهب بوده اند. ایالات متحده فرآیند طولانی و دردناکی را برای بازتعریف معنای آمریکایی بودن پشت سر گذاشته است، و به تدریج موانع شهروندی بر اساس طبقه، نژاد و جنسیت را از بین می برد - اگرچه این روند هنوز ناقص است و با شکست های زیادی روبرو شده است. در فرانسه، ساخت هویت ملی با اعلامیه حقوق بشر و شهروند انقلاب فرانسه آغاز شد که آرمان شهروندی را بر اساس زبان و فرهنگ مشترک ایجاد کرد. در اواسط قرن بیستم، استرالیا و کانادا کشورهایی با جمعیت غالب سفیدپوست و قوانین محدود کننده در مورد مهاجرت و شهروندی بودند، مانند سیاست بدنام "استرالیای سفید" که مهاجران را از آسیا دور نگه می داشت. با این حال، هر دو پس از دهه 1960 هویت ملی خود را بر اساس خطوط غیر نژادی بازسازی کردند و خود را به روی مهاجرت گسترده باز کردند. امروزه، هر دو کشور جمعیت خارجی بیشتری نسبت به ایالات متحده دارند، با اندکی از قطبیسازی ایالات متحده و واکنش سفیدپوستان.
با این وجود، دشواری شکلگیری هویت مشترک در دموکراسیهای شدیداً تقسیمشده را نباید دست کم گرفت. اکثر جوامع لیبرال معاصر بر فراز ملت های تاریخی ساخته شده اند که درک آنها از هویت ملی از طریق روش های غیر لیبرال شکل گرفته است. فرانسه، آلمان، ژاپن و کره جنوبی همگی ملتهایی بودند که به لیبرال دموکراسی تبدیل شدند. همانطور که بسیاری اشاره کرده اند، ایالات متحده قبل از تبدیل شدن به یک ملت، یک دولت بود. روند تعریف ملت آمریکا در اصطلاحات سیاسی لیبرال، طولانی، دشوار و به طور دورهای خشونتآمیز بوده است، و حتی امروز نیز این روند توسط افراد چپ و راست با روایتهای رقابتی شدید درباره منشأ کشور به چالش کشیده شده است.
لیبرالیسم دچار مشکل می شد اگر مردم، آن را چیزی جز سازوکاری برای مدیریت مسالمت آمیز اختلافات، بدون احساس گسترده تر از هدف ملی می دانستند. مردمی که خشونت، جنگ و دیکتاتوری را تجربه کردهاند، عموماً آرزوی زندگی در یک جامعه لیبرال را دارند، همانطور که اروپاییها در دوره پس از سال 1945 انجام دادند. اما وقتی مردم به زندگی مسالمتآمیز تحت رژیم لیبرال عادت میکنند، تمایل دارند این صلح و نظم را مسلم فرض کنند و خواستن سیاستی را شروع می کنند که آنها را به سمت اهداف بالاتر هدایت می کند. در سال 1914، اروپا تقریباً به مدت یک قرن عمدتاً عاری از درگیری ویرانگر بود، و تودههای مردم با وجود پیشرفت مادی عظیمی که در این میان اتفاق افتاده بود، خوشحال بودند که به سمت جنگ رژه میرفتند.
جهان احتمالاً به نقطه مشابهی در تاریخ بشر رسیده است: برای سه چهارم قرن از جنگ بین دولتی در مقیاس بزرگ فارغ، و در این بین شاهد افزایش عظیم در رفاه جهانی بوده است که به همان اندازه تغییرات اجتماعی عظیمی را ایجاد کرده است. اتحادیه اروپا به عنوان پادزهری برای ناسیونالیسمی که منجر به جنگ های جهانی شده بود ایجاد شد و از این نظر فراتر از هر امیدی موفق بوده است. اما تهاجم روسیه به اوکراین، بی نظمی و خشونت بیشتری را در پیش رو نشان می دهد.
در این مقطع، دو آینده بسیار متفاوت خود را نشان می دهند. اگر پوتین در تضعیف استقلال و دموکراسی اوکراین موفق باشد، جهان به دوران ناسیونالیسم تهاجمی و غیرقابل تحمل باز خواهد گشت که یادآور اوایل قرن بیستم است. ایالات متحده از این روند مصون نخواهد ماند، زیرا پوپولیست هایی مانند ترامپ در آرزوی تکرار روش های اقتدارگرایانه پوتین هستند. از سوی دیگر، اگر پوتین روسیه را به سمت شکست نظامی و اقتصادی سوق دهد، این فرصت باقی می ماند تا این درس لیبرال را دوباره یاد بگیریم که قدرت بدون محدودیت توسط قانون، منجر به فاجعه ملی و احیای آرمان های جهانی آزاد و دموکراتیک می شود.
تحریریه مجله ایرانی روابط بین الملل
[1] . Freedom House
[2] . Consociationalism