میکائیل سانیار، دانشجوی دکتری مسائل ایران
کارل فون کلاوزویتس متفکر نظامی ارتش پروس بر این باور بود که جنگ را نباید به عنوان یک متغیر مستقل مورد توجه قرار داد، بلکه باید همچون یک ابزار سیاسی مورد مطالعه قرار داد. بر اساس نظریات وی، این سیاست است که اعلان جنگ می کند. جنگ، ادامه سیاست است و بنابراین جنگ از سیاست پیروی می کند.
گزاره اصلی این یادداشت این است که اگر جنگ از سیاست پیروی می کند، بنابراین صلح نیز از سیاست پیروی خواهد کرد. نتیجه اصلی این گزاره آن خواهد بود که جنگ و صلح را رهبران سیاسی کشورها رقم می زنند. به عبارت دیگر، این رهبران و نخبگان سیاسی حکومت ها هستند که با تعریف شان از منافع و امنیت ملی سبب ایجاد صلح و یا جنگ می شوند. در این حالت، ورود و بازگشت اخلاق به سیاست و نهادینه شدن اندیشه های مبتنی بر صلح خواهی و همزیستی مسالمت آمیز می تواند امید به داشتن و تداوم صلح را به ارمغان آورده و رهبران سیاسی را ملزم به پاسداشتِ اندیشه های مبتنی بر صلح نماید. می توان نظریه منتسکیو را در اینباره مورد بحث قرار داد: حکومت ها ماحصل تفکر عموم مردم در جوامع هستند. بنابراین لازمه وجود دولت های صلح مدار، نهادینه شدن مفاهیم بنیادی اندیشه سیاسی مبتنی بر صلح و مدارا و آزادی و برابری خواهی و... در درون جوامع است.
ابتدا نگاهی بیندازیم به برخی نظریه های سیاسی در نظام روابط بین الملل و در ادامه، تاثیر سیاست اخلاقی بر پروسه صلح مورد بررسی قرار می گیرد.
خوش بینی های لیبرالیسم و آرمان گراها با وقوع جنگ دوم جهانی از بین رفت. از نظر رئالیست ها، امنیت ملی تعیین کننده سیاست خارجه است و در ساختار آنارشیک نظام بین الملل، دولت ها با تکیه بر اصل "خودیاری" به دنبال تامین منافع و امنیت ملی شان می باشند. از سوی دیگر سازە انگاران بر این باورند که امنیت ملی آن چیزی است که "دولت ها از آن می فهمند". این بدان معناست که رهبران سیاسی تعیین کننده اقدامات صلح و یا جنگ طلبانه هستند. از طرفی دیگر نظریه صلح دمکراتیک بر آن است که صلح و دموکراسی، پایه های اساسی جهت استقرار صلح در جهان هستند. بر اساس این نظریه، وجود دموکراسی و احترام متقابل در روابط بین الملل تضمین کننده صلح میان دولت ها می باشد.
با توجه به مفروضات بالا اگر اخلاق وارد سیاست شود می توان پیش بینی کرد که به احتمال زیاد صلح و مدارا جای جنگ را خواهد گرفت. اما اینجا با یک تجربه مخالف این گزاره هم بر می خوریم که بعد از جنگ جهانی اول رخ داده است. تشکیل "جامعه ملل" و حاکمیت نظریات لیبرالیستی و آرمان گرایانه با وقوع جنگ دوم جهانی ناکارآمد شدند و روابط بین الملل دوباره شاهد رشد رئالیسم و مفهوم "امنیت ملی" شد. البته برخی هم شخصیت رهبران را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند و برای نمونه هارولد لاسول از دو تیپ شخصیتی آشوبگر Agitator و اصلاح گرReformer نام می برد که در دوران کودکی از سوی خانواده مورد حرمت و شناسایی قرار نگرفته و یا اعتماد به نفس لازم را کسب نکرده اند. چنین افرادی تفکرات خود را قالب می کنند و در صورتی که قدرت را بدست گیرند به ویرانگرترین نخبگان حکومتی تبدیل می شوند. استالین از جمله چنین رهبرانی است. از نظر لاسول اقدامات و تفکرات رهبران جنگ طلب محصول تجارب دوران کودکی شان است.
با توجه به مقدمه بالا و مفروض اصلی این یادداشت و با وجود نظریات و آرای مختلف در اینباره، نگارنده این سطور بر آن است که می توان با ورود اخلاق به سیاست، مفاهیم صلح، تساهل و مدارا و دیپلماسی را در روابط بین الملل حاکم نمود، لیکن پیش شرط گزاره بالا این است که دموکراسی، توسعه و اخلاق و صلح مداری در جهان و خصوصاً در کشورهایی که توان نظامی بالا دارند، توأمان رشد کرده و در جامعه نهادینه شود.
اخلاق و سیاست
جامعه سیاسیِ امروزِ جهان آکنده از فساد است. دروغ جای صداقت را گرفته و چپاول و فریب در تفکر حاکمان رئالیست جهان نقش بسته است. هدف، رسیدن به قدرت است و برای رسیدن به هدف، هر وسیله ای مشروعیت یافته است و تمام این مخاطرات به این دلیل است که سیاست عاری از ارزش و اخلاق شده و "قدرت" به محور اصلی علم سیاست تبدیل شده است. دولت ها بر اساس "مشکلەی امنیت"، بقای خود را در اصل "خودیاری" می بینند و برای ایجاد امنیت و بقای خود از هر ابزاری استفاده می کنند. اما صحبت آن است اگر قرار است که جامعه از وضعیت هابزی (جنگ همه علیه همه) فراتر رفته و به جای جنگ، صلح وجود داشته باشد قطعاً سیاست باید خود را از مبارزه برای قدرت رهایی بخشد. در دنیای امروز که بشر حامل تمامی تجربیات تاریخ است و در دنیایی که سهمناک ترین تجهیزات نظامی در دست ابرقدرت ها است، سیاست بیش از هر زمان دیگر به اخلاقیات و فرهنگ و معنویات نیازمند است.
از نیمه دوم سده بیستم میلادی که تعریف سیاست را به مطالعه قدرت محدود نمودند، ویران کننده ترین ضربه بر پیکر علم سیاست وارد شده است. علم از نظر پوزیتویست ها فارغ از ارزش است و باید تنها عینیت و آمار و ارقام در علم وجود داشته باشد. پوزیتیویستها ها معتقدند علوم انسانی هم به مثابه علوم طبیعی، باید فارغ از ارزش باشد. معنای این ادعا چنین است: هیچ ارزش، معنا، کلام، هنجار، آوا و معنویاتی در علم نباید رسوخ کند. اما این مسئله برای جامعه بشری خطرناک بوده است. علم سیاست بر اساس نظریه پوزیتویستی باید عاری از اخلاق و ارزش باشد. این بدان معناست که پایه و محور اساسی علم سیاست، "قدرت" است و برای رسیدن به آن، هر وسیله ای مشروعیت می یابد. چنین آموزه ای، جهانِ پس از رنسانس در غرب و به تبع آن شرق را بشدت تکان داده و انسان را خالی از معنا در نظر گرفته است. انسانی که می بایست در تمامی امور جامعه و تصمیم گیری درباره مسائل بشری سهیم باشد، دیگر به عنوان موجودی منفعل که تاثیرپذیر (و نه تاثیر گذار) است و چون ابزاری در دست قدرت مداران به حرکت در آمده است. در این باره هابرماس می گوید که علوم تکنیکی پوزیتیویستی تبدیل به ابزاری شده اند که اقلیتی را قادر می سازد تا بر اکثریت اعمال قدرت کنند. از سوی دیگر، علمِ فارغ از ارزش راه برای سیاستمداران باز می کند تا هرگونه که بخواهند عمل کنند.
در مقابل این طرز تفکر، اندیشهٔ "سیاست اخلاقی" و یا "همزیستی اخلاق و سیاست" وجود دارد که معتقد است جامعه انسانی، افراد بشر و علوم انسانی همچون علوم طبیعی نیست؛ جامعه سرشار از معنا و مفهوم و اخلاق است و فضیلت، پایه و اساس یک جامعه اخلاقی است. در چنین جامعه ای، عقلانیت و اخلاق حکمفرماست و در این حالت، هدف و وسیله، هر دو، اخلاقی است.
با مروری به ادبیات سیاسی گذشته در می یابیم که سیاست به معنای تدبیر امور بود و این امور شامل همه جوانب و حوزه های جامعه بشری می شد که در آن تمامی شهروندان سهیم بودند. ایران باستان دربرگیرنده اندیشه های صلح و عدالت خواهی و مدارای مذهبی و لغو برده داری از سوی کوروش، دادنامه داریوش، عدالت انوشیروان و خردمندی بزرگمهر است. در یونان باستان، سیاست به معنای توجه و دقت و درک همه جانبه بود که با اخلاق و فضیلت در هم آمیخته بود. هانا آرنت و هابرماس بر این باورند که سیاست در آن روزگار همه جنبههای زندگی عملی مردمان را در بر می گرفت، لذا در آیین کلاسیک، سیاست چون پراتیک بود نه همچون تکنیک. یعنی سیاست، کنش مشترک مردمانی بود که از طریق گفتگوی رودررو به نتایج عملی دست می یافتند. تکنیک به نظر هابرماس یعنی آفریدن نتیجهای به یاری ابزاری که سرآمدان جامعه برگزینند، بی آن که نظر شهروندان را بخواهند. برای یونانیان باستان سیاست یک بینش اخلاقی مبتنی بر "زندگی نیک" بود و از آنجا که همه شئون زندگی شهروندان را در بر می گرفت و بنوعی منتج از عقاید آنان بود، گونهای دانایی و فرزانگی به حساب می آمد.
اخلاق از نظر اریک فروم یعنی قضاوت بر مبنای خرد و عقلانیت و تشخیص خیر از شر و عمل کردن بر پایه همین تشخیص و فضیلت به معنای اخلاق و درستکاری است. اخلاق به کردار نیک درونی یک شخص اشاره دارد و اموری را در بر میگیرد که همیشه ثابت و تغییر ناپذیر است. اصول اخلاقی جزئی از طبیعت و زندگی طبیعی اند و مستقل از میزان درک و دریافت و شعور مردم به حیات خود ادامه میدهند. بنابراین اصول اخلاق همچون حقوق طبیعی و فطری اصولی پایدار هستند پایدار که بر فراز تاریخ و جغرافیا و سیاست قرار داشته؛ به عبارتی دیگر زمان و مکان نمی شناسند و در جایی بلندتر از کوتوله های سیاست باز قرار دارند. در گذشته سیاست با اخلاق عجین بود و سیاستمدار وظیفه خطیر راهنمایی شهروندان به سمت سعادت و تحول را داشت، و شهروندان نیز به سهم خود در پیش بردن اهداف اخلاقی سیاست سهیم بودند. این همان مسئولیت مشترک اجتماعی است که در آن هر فرد به نسبت خود در برابر تمامی امور کشورش مسئول است. سقراط در جهان سیاست به خردمندی باور داشت و به گفته پوپر، هدف سقراط از این ویژگی، آموزش دوری از نخوت و غرور و تعصب برای سیاستمداران است.
مفاهیمی چون قانون و قانونمداری، عدالت، رهایی و آزادی، و انسانی زیستن، در جایی سر بر می آورد که نخوت و غرور و تعصب و تکبر در بین افراد انسانی و دولتمردان جایگاهی نداشته باشد. تکبر و غرور در سیاست به تعبیر یونگ " انسان بی سایه" می سازد و دیکتاتور پرور است. تکبر، انسان را از خود راضی می کند و دیکتاتوری او را از مسئولیت اخلاقی عاری میسازد و انسان بدون مسئولیت اخلاقی، دیگر، انسان نخواهد بود.
ارسطو و افلاطون نیز بر سیاست اخلاقی تاکید داشته اند. از نظر ارسطو، هدف جامعه سیاسی، بهتر زیستن یعنی همان سعادت است که ظلم و زورگویی را بر نمی تابد. جامعه سیاسی محلی است که موجب تحول فکری و اخلاقی می شود و فرهنگ در آن جایگاه ویژه ای دارد، و این فرهنگ، فرهنگی مبتنی بر اخلاق است. در جامعه ای که در آن سیاست بر مبنای اخلاق باشد (و نه قدرت)، ارزش ها، هنجارها و خدا و معنا حضور خواهند داشت.
اما پس از رنسانس و با ظهور ماکیاولی، موضوع و هدف سیاست تغییر پیدا می کند و از پراتیک به تکنیک بدل شد. در تکنیک بر خلاف پراتیک، انسان ها نقشی ندارند و به عنوان "سوژه" و سازنده در نظر گرفته نمی شوند. در این حالت ارزشهای سنتی به ضد ارزش تبدیل میشود و فرهنگ و ادبیات و اخلاق، قربانی منافع مادی سوداگران خواهد شد. سوداگران به دنبال ایجاد بحران هستند تا از این طریق بتوانند در زمانی که قربانی (جامعه و یا کشور مد نظر) سست شده و از ارزش های خود دست برداشت، اعتقادات خود را بر او حاکم کنند. این همان وضعیتی است که نائومی کلاین آن را "دکترین شوک" می خواند. به اعتقاد لئو اشتراوس، فلسفه سیاسی با ماکیاولی به کژ راهه میرود و از آن پس "قدرت" موضوع سیاست میشود و فضیلت و اخلاق و خیر و عدالت و فرهنگ رخت می بندد. اگر چه آیزایا برلین بر این عقیده است که ماکیاولی سیاست را از اخلاق جدا نمیکند و بلکه سیاست را از اخلاق مسیحی جدا کرده است، اما لئو اشتراوس، ماکیاولی را معلم شیطان می نامد. با ظهور ماکیاولی، سیاست بازی و بازی سیاسی (و نه سیاستمداری) یا همان که سالها بعد با رونالد ریگان آن را "تجارت شوم" نامید، جای حکمت و عقلانیت را گرفت. ماکیاولی، فضیلت را صرفاً به عنوان چیزی که از نظر سیاسی مفید است تعریف میکند و اخلاق را تا زمانی که برای خدمت به شهریار یا پادشاه باشد، در سیاست لحاظ می کند. به هر حال، ماکیاولی چه اخلاق را از سیاست جدا کرده باشد یا اینکه برای اخلاق و فضیلت در سیاست جایگاهی تعریف کرده باشد، جمله و شعار معروفش که "هدف وسیله را مجاز می کند"، عامل و دستاویزی مهم برای همه دغل بازی های سیاسی و فریبکاری ها در سیاست حاکمان و سیاست ورزان در جهان شد.
فریبکاری در سیاست ماکیاولیستی به پایه سیاست ورزی تبدیل شده است. دلیل مخالفت سقراط و افلاطون با سوفسطاییان این بود که سوفسطائیان برای رسیدن به اهدافشان، گفتمان اغواگری را مجاز می دانستند و از این راه با دروغ، در تلاش برای گول زدن شهروندان بودند. از این رو بود که سقراط بر خردمندی تاکید داشت و اخلاق و فضیلت را به عنوان ارزش برای سیاستمداران در نظر می گرفت. از نظر سقراط، "دولتمرد باید آنقدر خردمند باشد که بداند هیچ نمی داند". و این همان چیزی است که فیلسوف مشهور ایرانی ابن سینا گفته است:
" تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم".
تفسیر اندیشه های ماکیاولی مبنی بر جدایی اخلاق از سیاست به آموزه اصلی رئالیسم تبدیل شد. بر مبنای این اندیشه، موضوع سیاست و علم سیاست، "قدرت" است و نتیجه آن استقلال کامل دولت از جامعه بود. اگر زمانی جامعه و شهروندان با سیاستمداران در پیوند بودند، اینک با تفسیر دولتمردان از اندیشه ماکیاولی، از جامعه بریده شده و جهانِ سیاست، رابطه و پیوندش را با خدا، دیانت و ماورالطبیعه و همه اشکال دیگر زندگی اخلاقی و فرهنگی نیز قطع کرده است. جهان سیاست اکنون تنهاست و در فضای خالی از اخلاق زندگی می کند و این پیامدهای بسیار خطرناکی برای جامعه بشری دارد؛ چرا که چنین جهانی نمی تواند انسان ساز باشد. چنین جهانی قتل و کشتار و نژاد کشی و نسل کشی به همراه خواهد داشت و گفتمان اصلی آن گفتمان تحریف و دروغ خواهد بود. چنین اندیشه ای در تلاش برای کشتن زبان و معنا، کشتن ارزش ها و اصول اخلاقی و کشتن فرهنگ است. در چنین جهانی، زبان می میرد و تنها زبانی که باقی می ماند زبان سلطه و قدرت است و بی اخلاقی به شیوه ای گسترده خود را در چنین گفتمانی پدیدار می سازد. غلبه و تسلط چنین گفتمان سبب مرگ و یا تضعیف "دیگری" می گردد و در این حالت آنچه را که برخی "تمدن اندیشی" می خوانند ظهور و یا رشد نخواهد کرد. توماس اس. ساس در کتابش تحت عنوان "گناه دوم"، دومین گناه داستان را سلطه یک زبان واحد معرفی می کند. از نظر او، خطر از میان رفتن میراث گذشته به ویژه نابودی فرهنگ و ادب و زبان یکی از عواملی است که مسئله فرهنگی شدن سیاست را که از قدیم مورد توجه اندیشمندان و متفکرانِ انسان دوست بوده، دوباره مطرح می کند. این قبیل اقدامات همچون آوردن شوک بر مغز است و در این حالت مغز معیوب و تهی از داشته های قبلی می گردد و اینک زمان مناسبی خواهد بود تا هر آنچه را که می خواهند در ذهن و فرهنگ ضربه خورده و معیوب جاسازی کنند.
تعامل میان زبان ها و فرهنگ ها می تواند آثار نیک و متعالی بر جوامع و سیاست بر جای گذارد. امروزه دیپلماسی فرهنگی با تاکید بر پاسداشتِ هویت و فرهنگ دیگران در پی ایجاد صلح است.
نخستین قربانی یک جامعه فاسد، زبان است. زبان و گفتمان غیر اخلاقی و بیمار، مهمترین نشانه جامعه بیمار است. در زبانی که قدرت و دروغ پایه آن را تشکیل می دهد، نیرنگ و دغل بازی ورود پیدا می کند. این زبان آکنده از دروغ و نیرنگ تمامی ارزش ها و هنجارهای جامعه را به چالش می کشد. در چنین جهانی سعی می شود واژگان تغییر معنا بدهند و اینجاست که بقول جورج اورل (در کتاب ١٩٨٤) جنگ، صلح است و آزادی، بردگی و ناتوانی، دانایی است و این یعنی کشتن معنا و کشتن اخلاق و کشتن تمام ارزشهای دینی، معنوی و اخلاقی و فرهنگی بشر. جورج اورل این زبان را در کتابش ١٩٨٤ به تصویر کشیده است و آن زبانی است که درهم ریختن معیارها و کشتن معنا را به همراه دارد. هدف اصلی جامعه ١٩٨٤ این است که زبان را از ریشه برکند و زبان تازه ای جایگزین نماید تا ازین طریق مردم گذشته و فرهنگ خود را فراموش کرده و از ارزش ها و معیارهای اخلاقی و فرهنگی خود هرچه بیشتر دور گردند و فاصله بگیرند. در چنین زبانی، گفتگو جایی ندارد و خرافات و جعل، نیرنگ و فریب، مادیات و سوداگری، بی خدایی و ظلم و ستم و عدم خردورزی، جای خداباوری، انسان باوری، اخلاق باوری و آزادی و عدالت را می گیرد.
امروزه اندیشه های هابز و ماکیاولی به برند اصلی علم سیاست در دانشگاه های کشورمان تبدیل شده است. این در حالی است که در دانشگاهی چون آکسفورد، سیاست شعبه ای از فلسفه اخلاق است. امروزه در سیستم آموزشی ما حضور چندین واحد درسی از دوران ابتدایی تا سطح دانشگاهی درباره صلح و مدارا و همبستگی به شدت احساس می شود.
آیه ۶۱ سوره انفال به پیامبر فرمان می دهد اگر کسانی که پیمان خود را نقض کردند و با مسلمانان درگیر جنگ شدند، خواهان صلح شدند، درخواست صلح آنان را بپذیر و به خاطر ترس از عواقب آن و... تردید به خود راه نده و بر خدا توکل کن.
ایران زمین در طول تاریخ اندیشمندان بسیاری بخود دیده است. در میان شاعران، عارفان، فیلسوفان و دیگر اندیشمندان این سرزمین، مفاهیمی والا از عدالت، آزادی، قانون مداری، اخلاق، شرافت و کرامت انسانی و پرهیز از خودرای بودن و منیت و پرهیز از تعصب به یادگار مانده است. باید از سعدی آموخت که "بنی آدم اعضای یک پیکرند". می توان اینچنین اندیشه بزرگی را به جهانیان نیز عرضه نمود. یا آنجا که حضرت مولانا "عشق" را سرلوحه زندگی قرار میدهد و می فرماید:
"یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان"
و عشق، همواره تحول ساز بوده است و کسی که عاشق خدا باشد، نمی تواند مخلوق خدا را بیازارد و این همان ماندن در مسیر صلح و مدارا است:
با دوستان محبت، با دشمنان مدارا".
یا چون فردوسی که در نیکویی صلح می گوید:
کسی کآشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود تیز رفتن به رزم
همه یافتی، جنگ، خیره مجوی
دل روشنت زآب تیره مشوی
و یا چون امپراتور شعر جهان، شاعر آزاده معاصر شیرکو بیکس، که از آزادی می گوید:
"
از ترانههای من اگر
گل را بپذیرد
یک فصل خواهد مرد
اگر عشق را
دو فصل مرد
و اگر نان را
سه فصل مرد
اما آزادی را
اگر از ترانههای من،
آزادی را
سال، تمام سال مرد.
برای رسیدن به خداباوری، آزادی و آزادگی، عدالت و توسعه، زیبایی و انسان دوستی، طبیعت دوستی و تعامل صحیح با آن، و گفتگو و صلح میان مردمان و دولت های جهان، نیاز است اخلاق اساس و مرکز ثقل سیاست باشد. باید از طبیعت درس یاد گرفت. در طبیعت، تمام مفاهیم متضاد و رنگ های مختلف و فصول جداگانه و تنوع بیشمار را می توان دید. خلقت طبیعت بر اساس تکثر است و نه غلبه یک چیز بر دیگری. در نهایت همه این رنگ ها و تنوعات و تضادها، مجموعه زیبایی به نام "جهان" پدید آورده اند که در آن، شب و روز مکمل هم اند. بهار و زمستان، خشکی و آب و هزارها مفهوم و شیئ از این دست، در کنار هم زندگی می کنند. این به ما می آموزد که انسان نیز باید چنین باشد. سخاوت داشته باشد و هوا را بر دیگری نبندد و همچون آن درختِ شعر سهراب که بی منت و سخاوتمندانه، شاخه اش را برای پرنده گشوده است باشد. اخلاق همچون درخت است که میوه و سایه و تنفس هدیه می دهد و سیاست و جامعه بدون اخلاق می میرد.
تحریریه مجله ایرانی روابط بین الملل
کلمات کلیدی:اخلاق وسیاست،صلح،رئلیست،امنیت ملی